امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست .
امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست .
(( خصوصیات بارز ایمانی و اخلاقی))
چهره ای ملکوتی داشت مظهر تمام خوبیها، اهل تهجّد و نماز شب و راز ونیازبا خدا بود. نمازش را با صدای رسا قرائت می کرند ودر اغلب موارد در قنوت هایش ذکر ( لا اله الا الله الحلیم الکریم لا اله الا الله العلی العظیم سبحان الله رب السموات السبع و رب الارضین السبع و ما فیهن و ما بینهن و رب العرش العظیم و الحمد لله رب العالمین ) بود .
در اوقات فراغت به خصوص شبها افراد خانواده را به دور خود جمع می کرد و برایشان کتاب های مذهبی به خصوص توضیح المسائل می خواندند . و شب های جمعه و چهارشنبه ، دعای کمیل و توسّل قرائت می نمود . در ایّام فاطمیه (شهادت حضرت فاطمه ی زهرا ) و ماه های محرم و صفر مراسم سوگواری و عزاداری سیّدالشهدا در منزل برگزار می کرد و ارادت خاصّی به علی اکبر (ع) داشتند و حتّی در وصیّت نامه ی خویش به خانواده سفارش نمودند که در عزاداری من ، برای علی اکبر امام حسین (ع) گریه کنید . متعد به مکتب امام و ولایت بود وبه پیروی از امام و دنباله روی از خط سرخ شهدا سفارش می کردند .
دیگر خصوصیّات اخلاقی ایشان تواضع و فروتنی و جوانمردی و خوشرویی و حسن رفتار در برخورد با افراد خانواده و مردم بود که زبانزد خاص و عام بود . از خصلت های دیگر ایشان ، مردمی و ساده زیستی آن بزرگوار می توان اشاره کرد که در هنگام گفتگو با اطرافیان با آرامی و آهسته سخن می گفتند و کمال ادب و احترام را رعایت می کردند .خدمت به خلق را بسیار دوست داشت وتوانست با کمک برادران بسیجی و جهادگران ،مردم روستا را از نعمت آب لوله کشی بهرمند سازد.و از فعالیّت های دیگر ایشان تشکیل پایگاه مقاومت بسیج و عهده داری مسئولیت آن بود .از دیگر خدمات ایشان جمع آوری کمکهای مردمی به جبهه بود. ودر زمان مرخصی به طور مستمر از خانواده های رزمندگان و مستضعفان بازدید می کرد و از نزدیک با مسائل و مشکلات آنهاآشنا ودر رفع مشکلات آنان می کوشید .
((خانواده ی شهید ))
ﺑﺴﻢ رب اﻟﺸﻬﺪاء و اﻟﺼﺪﻳﻘﻴﻦ
حمد و سپاس و بیکران مخصوص خداوندی است که از ملکوت نوری را برای هدایت قومی که در فساد غوطه ور بودند فرستاد.
برادر شهید اسدالله آهنجان فرزند حاجی شماره شناسنامه یک در بخش جم، در تاریخ یکم شهریور ماه سال 1336 در خانوادهای مذهبی و مستضعف متولّد شد. به علت عدم امکانات تحصیلی و ضعف مالی نتوانست در دوران کودکی و جوانی از علم و دانش در محضر استاد بهره ببرد. در همان دوران جوانی به نماز و قرآن و اهلبیت عصمت و طهارت علاقهای ویژه نشان میداد. در 13 سالگی جهت آموختن دانش هر شب 2 ساعت به مکتبخانه رفته و در مدت 2 ماه توانست قرآن را ختم کند. در سن 18 سالگی به خدمت مقدس سربازی اعزام شد و پس از 40 روز معاف شد و سپس جهت امرارمعاش به تهران رفته و در شهرک پرند مشغول به کار شد و همزمان با شروع تظاهرات و انقلاب، اعلامیههای حضرت امام را پخش کرده که در نتیجه ساواک از کار آنها باخبر و به مدت 3 روز در محاصرهی سربازان امنیتی قرار گرفتند و پس از تلاش و کوشش همرزمان خود توانستند از محاصره نجات یابند.در سال 57 به عضویت سپاهپاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در سپاه کنگان، جم و عسلویه مشغول به کار شد. همزمان با خدمت در سپاه به طور متفرقه در امتحانات دبستان شرکت کرد و بدون اینکه استادی داشته باشد، با استعداد خدادادی تا اخذ مدرک ابتدایی تحصیل نمود. ایشان به همراه جهادگران و بسیجیان توانستند مردم روستاهای محروم منطقه را از آب لولهکشی بهرهمند سازد. واز فعالیت های دیگر ایشان تشکیل پایگاه مقاومت بسیج بود که خود نیز مسئولیت پایگاه را بر عهده داشتند و جمع آوری کمکهای مردمی به جبهه و مشوّق بسیجیان دریا دل و بازدید مستمر از خانواده بسیجی و برای رفع مشکلات آنها می کوشید ودر تاریخ 11/4 / 1359 ازدواج کرد که حاصل ازدواجشان 4 فرزند بود. در چهار مرحله در سالهای 61، 63، 65، 67 و در عملیاتهای کربلای 3 و 4 و 5 و والفجر 8، سومار، سرپل ذهاب و قصرشیرین و در جبهههای غرب و شرق کشور و در هر مرحله 9 ماه در جبهه به سر برد. مسئولیت ایشان در جبهه اغلب فرماندهی دسته، مسئول تبلیغات و حمل مجروح بود. سرانجام در تاریخ 4/4/67 شب شنبه در عملیات جزیرهی مجنون که فرماندهی دسته 2 از گردان ابوالفضل را به عهده داشت، به فیض شهادت نایل آمد و در گلزار شهدای روستای جم آرام گرفت.
ویژگیهای بارز شهید : تواضع و فروتنی و صداقت و راستگویی و جوانمردی بود که زبانزد خاص و عام بود واگر صدای ناله مظلومی را می شنید ، حسین وار به کمک برادر دینی خود می شتافت.
وصیّت نامه شهید پاسدار " اســـدالله آهنجــان "
سلام بر شهیدان راه حق و حقیقت و ملّت قهرمان و شهید پرور ایران و سلام به پیشگاه رهبر انقلاب که چنین مبارزه ای را به ما آموخت و شرف و عطوفت را به ما عطا فرمود ، سلام بر حسین شهید سرور مجاهدین اسلام و سلام بر پیروان خط امام .
بنا به وظیفه ای که هر فرد مسلمان دارد که چند کلمه ای از وصایا را بگذراند ، لذا اینجانب با شهادت به وحدانیّت خدا و رسالت حضرت مهدی (عج) و ولایت ائمه اطهار و ولایت فقیه و مرجعیت و رهبریت امام خمینی عازم جبهه حق علیه باطل شده ام و یاری خدای بزرگ اسلام و کشور اسلام را از لوث وجود صدامیان کافر پاک نمائیم و اقلاَ سنینی که از عمرم گذشته است خدمتی به اسلام کرده باشم ، شاید بعد از شهادتم وظیفه ام را انجام بدهم واز خداوند شکرگذارم که به من لیاقت این داده که از جمله کسانی باشم که در راه او برای احیای دین او و در زمرۀ اصحاب امام حسیت (ع) باشم و پیامم به برادران دینی و بستگانم این است که خدا را فراموش ننمایند و امام را با دیدۀ بصیرت بشناسند و قدر او را بدانید و رهبرا ن مذهبی را بسیار محترم و گرامی دارید زیرا آنها وارثان انبیاءاند و شما پدر و مادر و خواهران و برادرانم اگر من توفیق شهادت یافتم در عزای من گریه نکنید بلکه شادی کنید که من آگاهانه این را انتخاب کرده ام و ان را تا پایان به انجام خواهم رسانید زیرا امام بزرگوارمان در سوگ فرزندش اشک نریخت چون می دانست رضای خداوند دراین امر می باشد بنا به آیۀ شریفه ............ و دیگر پیام این است که هوشیار باشید که گول آن عوام فریبها را نخورید که می گویند جوانه گولخورده اند که به جبهه می روند . ای دو صفتان و ای دغلهای روسیاه ما گول نخورده ایم که به جبه رفته ایم شما گول خورده اید که نوکری اربابانتان می کنید وبه حققیت نوکر آنها هستید و از برادران عزیزم می خواهم اگر شهید شدم راه مرا ادامه بدهند . پدر و مادر عزیزم اگر شهید شدم چشم و دستهای مرا باز بگذارید تا منافقین و کوردلان و دنیا پرستان ببینند که از مال دنیا چیزی با خود نبرده ام و کور کورانه نمرده ام بلکه این راه را با آگاهی کامل انتخاب کرده ام و رفته ام و بدانید که مرگ در راه اسلام و قرآن شاید جوششی در جوانان به وجود آورد.
دیگر عرضم خدمت بانوان محترمه ، ای بانوان وکسانیکه باید الگوی این جامعه باشید ، سنگرتان و وقارتان و عزّت و آبرویتان را از دست ندهید که آن حجاب شماست ، ای خواهر هیچ می دانی که چادر سیاه تو از خون هزاران شهید بهتر و ارزنده تر است ؟ از شما جنگیدن نمی خواهیم امّا شما عزّتتان را از دست ندهید و آن سنگر از دست ندهید ، سنگر حجاب بزرگترین سنگر است و در هر نقطه ای که شهید شدم بدنم را به سپاه جم منتقل کنید و در تشییع جنازه ام و قرآن خوانی با مردم خوش رفتاری کنید و اگر مفقود الاثر شدم لباس سپاه و عکسم را تشییع کنید ودر جوار شهدای جم دفنم نمایید .
اسد الله آهنجان والسلام علی عباد ا ... الصالحین
تاریخ شهادت 4/4/1367 محل شهادت : جزیرۀ مجنون
تاریخ تشیع و خاکسپاری 16/6/1377 مزار شهید : گلزار شهدای شهر ستان جم
احترام به سادات
در منطقه عملیاتی، فرمانده ما شهید والامقام آهنجان بود؛ انسانی وارسته که به همه رزمندگان، بهویژه سادات، احترام خاصی قائل بود.
طبق روال، شبها باید برای نگهبانی پست میدادیم و پس از پایان، نام و امضای خود را در دفتر ثبت میکردیم. یک شب، کسی مرا برای پست دادن بیدار نکرد. صبح که بیدار شدم، با تعجب دیدم نام و امضایم در دفتر ثبت شده است. چند بار تأکید کردم که آن شب پست ندادهام، اما شهید آهنجان با لبخند میگفت: «پست دادهای.»
وقتی با اصرار فراوان حقیقت را جویا شدم، با مهربانی گفت:
«دیشب که برای بیدار کردنت آمدم، هوا خیلی سرد بود. دلم نیامد بیدارت کنم… خودم به جای تو پست دادم.»
به نقل از همرزم شهید((سیدعبدالحسن حسینی))
((بعداً غذا می خورم))
در منطقه که بودیم ایشان اول برای همه ی بچه ها غذا می گرفت و بین آنها تقسیم می کرد و هر چه اصرار می کردیم که خودت هم بیا بخورمی گفت: ((بعداً غذا می خورم)) و در بین بچه ها می گشت و اگر کسی سیر نشده بود با غذا نخورده بود سهمیه اش را به او می داد و خودش گرسنه می ماند.
به نقل از همرزم شهید((سید عبدالحسن حسینی))
((آخرین تماس))
خبر شهادت ایشان را همرزمان شهید به ما رساندند و گفتند که تا آخرین ساعت ایشان را مشغول پخش مواد غذایی در بین نیروهایش دیده اند. و پس از تک سنگین دشمن ایشان که در سنگر کمین بوده اند از شهادت بی سیم چی خود وشهید علی هدایتی خبر می دهند، که به یکباره صدای ایشان هم قطع می شود ودیگر نمی توانند با ایشان تماس بگیرند و احتمال می دهند که ایشان شهید شده اند.
((به نقل از همسر شهید))
((احترام به مادر))
پسرم همیشه به من سر می زد. صبح ها بعد از نماز صبح وقتی که می خواست از خانه بیرون رود دوباره می آمد و می گفت: مادر چیزی لازم نداری؟ هر وقت که از سپاه یا جبهه باز می گشت حتماً اولین بار به من سر می زد و سلام می کرد، پیشم می نشست و چای می خورد و بعد به سراغ دیگران می رفت همیشه به من احترام می گذاشت و هر جا که می خواستم بروم می آمد و مرا می برد.
((به نقل از مادر شهید))
((مادر دیگر برایم نذر نکن))
وقتی که جنگ شروع شد و پسرم به جبهه رفت من خوابی دیدم و دانستم که ممکن است اتفاقی برایش بیفتد صبح که بیدار شدم متوسل به حضرت عباس شدم که فرزندم سالم برگردد و من قربانی کنم. وقتی که برگشت او را صدا زدم تا قربانی کند و او خیلی اصرار می کرد که بفهمد که چرا من نذر کرده ام و من می گفتم که خواب دیده ام و چیزهای دیگر و او می گفت نه حتما برای چیزی دیگری قربانی کرده ای و خلاصه هر بار که می رفت من نذر می کرد تا سلامت باز گردد دفعه آخر که آمد، شبی آمد و کنارم نشست و در قالب داستانی واقعی بیان کرد که چقدر عاشق شهادت است و غیر مستقیم از من خواست که برایش نذر نکنم و او این چنین گفت سر گذشت خویش که روزگاری پسری بود که به جنگ می رفت تا از وطنش دفاع کند و عاشق این بود که در این راه شهید شود اما این سعادت نصیبش نمی شد. شبی به مسجد می رفت او گریه زیادی می کرد و به درگاه خدا عرض می کرد که بار الها آیا من لیاقت شهادت را ندارم؟ در حال راز ونیاز خوابش برد در خواب دید که به او گفتند((تو لیاقت داری اما مادر نمی گذارد)).
وقتی که این حرف را زد دیگر دست دلم سرد شد. نتوانستم نذر کنم و گفتم خدایا این فرزند را خودت دادی من آن را به خودت سپردم. و او رفت و به سوی آنان که دوستشان می داشت شتافت و به زیارت حضرت حق نائل آمد.
((به نقل از مادر شهید))
((بیت المال 1 ))
روزی که برادر ایشان به علت پرتاب شدن از کوه وفات کرده بودند ایشان در محل خدمت خود یعنی سپاه جم بودند، من با آنکه حامله بودم و مسافت خیلی زیاد بود برای خبردار کردن ایشان پای پیاده به سپاه رفتم وبه ایشان خبر دادم در آن زمان شهید آهن جان موتورسیکلتی در اختیار داشت که با آن کارهای سپاه را انجام می داد و هنگام برگشت به خانه آن را در سپاه می گذاشت من ازایشان تقاضا کردم که به خاطر اینکه من حامله هستم و مسافت زیاد است ومن خسته شده ام با موتور برویم اما در عین ناباوری ایشان با اینکه خبرفوت برادرش را شنیده بود ومی خواست زود به خانه برگردد حاظر نشد که از اموال بیت المال استفاده کند وما پیاده به خانه برگشتیم.
((همسر شهید))
(( بیت المال 2 ))
در دوران کودکی به یاد دارم روزی شهید آهنجان نزد مادر آمدند و خودکاری همراهشان بود. من آن را برداشتم تا چیزی روی کاغذ بکشم. با آرامش و مهربانی گفتند:
«خواهر! این خودکار بیتالمال است، نمیشود با آن چیزی نوشت.»
من معنای بیتالمال را نمیدانستم. ایشان با حوصله برایم توضیح دادند:
«این خودکار را از سپاه آوردهام و باید بازگردانم؛ استفادهی شخصی از آن روا نیست.»
شهید آهنجان همواره با دقت و وسواس مراقب بودند که اموال بیتالمال وارد زندگی شخصیشان نشود.
راوی : خواهر شهید
((من هم مثل شما))
ایشان با اینکه مشغله ی زیادی داشتند و علاوه بر آن نظر به احترامی که مردم برای ایشان قائل بودند هیچ وقت به خود اجازه نمی دادند که از حقوق خود تخطی کند و به حقوق دیگران تجاوز نماید. وقتی که به تعاونی روستا جهت گرفتن کالایی می آمدند مثل بقیه می رفتند در صف هر چه به ایشان می گفتیم که شما مشغله زیادی دارید بیایید کالایتان را زود بگیرید تا بتوانید به کارهایتان نیز برسید، قبول نمی کرد. بعضی وقتها ایشان را می دیدیم که در صف نانوایی ایستاده و بعضی ها می آیند و توی صف می زنند اما ایشان با حوصله ی خاص صبر می کرد ند تا نوبتشان شود و نان بگیرند.
به نقل از دوتن از همشهریان شهید ((عبدالعلی نوبخت و .......))
((احترام به همه))
ایشان به همه احترام میگذاشتند و همواره با خوشرویی به من سلام میکردند و از احوالپرسی غافل نمیشدند. برایشان کوچک و بزرگ، فقیر و غنی، زن و مرد هیچ تفاوتی نداشت؛ همه را با یک نگاه مهربان مینگریستند. بعدها که موتورسیکلتی برای خود تهیه کرده بودند، نخست مرا به خانهام میرساندند و سپس راهی منزل خود میشدند. در برخورد با همه، صبر، حوصله و مهربانیشان زبانزد بود.
به نقل از نگهبان سپاه ((جناب آقای یوسفی))
(( ایثار ))
چند روز پیش از آنکه مأموریت گردان ابوالفضل (ع) برای حفظ خط پدافندی در جزیرهی مجنون آغاز شود، شهید آهنجان نزد من آمد و گفت:
«سیّد! خبر رسیده که خداوند فرزندی به من عطا کرده است. دلم میخواهد بچهام را ببینم.»
من از ایشان خواستم مرخصی بگیرد و سری به خانه بزند. اما آن شهید بزرگوار با آرامش پاسخ داد:
«برادران بسیجی آمادهی رفتن به خط مقدّم هستند. در چنین شرایطی روا نمیدانم آنان را تنها بگذارم و به مرخصی بروم.»
سرانجام همراه گردان به جزیرهی مجنون رفتیم و هجده روز در خط پدافندی حضور داشتیم. سحرگاه چهارم تیرماه ۱۳۶۷، دشمن بعثی پاتکی سنگین آغاز کرد. پس از چند ساعت نبرد سخت، شهید آهنجان در حالی که در سنگر کمین، همراه نیروهای تحت امرش مشغول انجام وظیفه بود، به فیض شهادت نائل آمد. ((روحش شاد ))
همرزم شهید ((سید حسین سجادی زاده))
(( پیشنهاد امام جماعت ))
شهید عزیز، اسدالله آهنجان، فردی متدیّن و فروتن بود. روزی در بسیج سپاه پیشنهاد شد که اگر روحانی حاضر نشود، او اقامهی نماز جماعت را بر عهده گیرد. همین که این سخن به او رسید، سراسر وجودش به لرزه افتاد. با لحنی آرام و سرشار از خضوع گفت: «من خود را شایستهی چنین مسئولیتی نمیدانم. در محضر عدل الهی توان برداشتن این بار سنگین را ندارم. در میدان جنگ حاضر و آمادهام که بیهیچ ترسی بجنگم، اما در این کار توانایی ندارم. شرم دارم در برابر کسانی که حقیقتاً شایستگی این مقام را دارند، چنین مسئولیتی را بپذیرم.»
امام جماعت سپاه ((حاج شیخ محمد تقی راستین ))
(( محبت به اقوام ))
آن زمان که محل خدمت شهید اسدالله آهنجان در عسلویه بود، هرگاه از بندر طاهری (سیراف کنونی) عبور میکرد، سری به منزل ما میزد و از حال و احوالمان جویا میشد. البته او به همه اقوام و خویشان سر میزد، مشکلاتشان را میشنید و تا حد توان برطرف میکرد.
به یاد دارم هنگام وضع حمل و پس از عمل جراحی، چندین بار با موتور سیکلت خود پزشک درمانگاه را به خانه ما آورد تا مرا معاینه و درمان کند. این توجه و محبت او همواره در خاطرم مانده است.
راوی : از بستگان شهید
(( درو کردن را دوست دارم ))
پدرم کشاورز بود و شهید اسدالله آهنجان هر چند وقت یکبار برای دیدارش میآمد و همراه خود آذوقه نیز میآورد. به یاد دارم هنگام درو، داس به دست میگرفت و گندمها را درو میکرد، سپس در کنار پدرم خوشهها را حمل کرده و به محل خرمن میبرد. پدرم به او میگفت: «این کارها برای شما زحمت است، چرا خودت را اذیت میکنی؟»
شهید آهنجان با لبخند پاسخ میداد: «سید! وقتی در کنار شما هستم، حال خوشی دارم. درو کردن را دوست دارم.» و بارها در فصل درو به یاری پدرم میشتافت.
راوی : سید عبدالحسین حسینی
(( پاداش مجاهدت))
به ماهشهر، پادگان جراحی رفتیم و بیدرنگ ما را به گسوه و نهر شهید بهشتی فرستادند. شب هنگام در سنگر کمین بودم که از واحد اطلاعات خبر رسید: چند نفر از نیروهای عراقی در بیشهزارها دیده شدهاند، مراقب باشید مبادا شبانه به کمین بزنند. با احتیاط در حال نگهبانی بودم که حدود ساعت ۱۲:۳۰ شب دیدم کسی از کمپ خودمان نزدیک میشود. شهید آهنجان بود. گفت: «سید، بیداری؟»
پاسخ دادم: «بله! مگر کسی در اینجا خواب میرود؟ اینجا جای بیداری و مسئولیت است.»
شهید آهنجان لبخند زد و گفت: «مرحبا! این بیداریها اجر بزرگی دارد. بیخوابی در راه حق و برای رضای خدا سراسر پاداش است. خوشا به حال کسی که نیمهشب بیدار باشد و در راه خدا جهاد کند؛ این سعادتی است که نصیب ما شده است.»
راوی : سید عبدالحسین حسینی
(( هدیه قرآن ))
در دوران ابتدایی، هرگاه فصل تابستان به پایان میرسید، در کلاس آموزش قرآن شرکت میکردم. زمانی که جزء عمه را خواندم، از پدرم خواستم برایم قرآنی تهیه کند. اما پدرم پیر و از کار افتاده بود و در روستای ما نیز کتابفروشی وجود نداشت. در همان روزها شهید اسدالله آهنجان در منزل ما حضور داشت و از این موضوع باخبر شد. عصر همان روز همراه من به کلاس قرآن آمد و قرآنی را که مورد علاقهام بود مشاهده کرد. چند روز بعد، نمونه همان قرآن را برایم تهیه کرد و با محبت به من هدیه داد.
راوی : علی جوهر
(( توسل به علی اکبر ع ))
شهید اسدالله آهنجان توسل فراوانی به حضرت علیاکبر (ع) داشت. شبهای پنجشنبه در خانه، ذکر حدیث کساء و روضه خانگی برپا میکردیم. قصد داشتیم آن شب به نیت شهید آهنجان، روضه حضرت علیاکبر (ع) خوانده شود؛ اما چون حاجآقا دیر رسید، سفارش روضه را فراموش کردم. با این حال، پس از قرائت حدیث کساء، حاجآقا بیدرنگ روضه حضرت علیاکبر (ع) را خواندند.
پس از پایان روضه، از ایشان پرسیدم: «کسی به شما گفته بود روضه علیاکبر (ع) را بخوانید؟»
ایشان پاسخ دادند: «نه، پیش از آغاز روضه ناگهان به دلم افتاد که روضه علیاکبر (ع) بخوانم.»
راوی : علی جوهر
(( ذکر کلمات فرج در قنوت ))
گاهی اوقات که در منزل بودند و من نیز حضور داشتم، نماز مغرب و عشاء را در کنارشان میایستادم و با هم به جماعت میخواندیم؛ نمازی سرشار از آرامش و لذت معنوی. بیشتر اوقات ذکر قنوت ایشان کلمات فرج بود:
«لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ الْحَلِیمُ الْکَرِیمُ، لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ الْعَلِیُ الْعَظِیمُ، سُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ، وَ رَبِّ الْأَرَضِینَ السَّبْعِ، وَ مَا فِیهِنَّ وَ مَا بَیْنَهُنَّ وَ مَا تَحْتَهُنَّ، وَ رَبِّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِین».
برای خانواده دعای توسل و کمیل قرائت میکرد و پس از آن چند مسأله از توضیحالمسائل حضرت امام خمینی (ره) را بیان کرده و توصیهها و سفارشهای اخلاقی و دینی مینمود.
شهید آهنجان کتابخانه کوچکی داشت. هرگاه برایم مقدور بود، کتابهای آن را مطالعه میکردم؛ از جمله کتاب ارزشمند معاد اثر شهید دستغیب.
راوی : داماد خانواده شهید ( علی جوهر)
(( شب شهادت ))
یادی که در دل ها هرگز نمی میرد یاد شهیدان است.
شهید والامقام پاسدار اسدالله آهنجان، انسانی بااخلاق، مهربان، مؤمن و اهل نماز شب بود. همان شب شهادت، پارچی شربت خاکشیر آماده کرد و میان همسنگران تقسیم نمود. با لبخندی آرام گفت: «بخورید، این آخرین شربتی است که از دست من میخورید.» چهرهاش در آن شب، نوری دیگر یافته بود.
در ساعت دو بامداد روز شنبه، چهارم تیرماه ۱۳۶۷، نیروهای بعث عراق با آتش سنگین توپخانه و قایقها به جزیره مجنون یورش بردند. جزیره بهطور کامل در محاصره دشمن قرار گرفت؛ گروهی از رزمندگان مجروح یا شهید شدند و عدهای نیز به اسارت درآمدند. من نیز در همان شب زخمی شدم و به بیمارستان تهران منتقل گردیدم. هنگامی که در بیمارستان جویای حال یاران شدم، آگاه گشتم که شهید آهنجان به درجه رفیع شهادت نائل آمده است.
راوی : همرزم شهید ( حمزه پاسالاری)
(( نماز اول وقت))
شهید اسدالله آهنجان ارادت ویژهای به حضرت امام و سادات داشت. همیشه پیشسلام بود و هرگاه سادات را میدید، با احترام صورت آنان را میبوسید. انسانی وارسته و بزرگوار بود و به نماز اول وقت اهمیت فراوان میداد؛ چنانکه اگر در جلسهای حضور داشت، به محض فرا رسیدن وقت نماز، جلسه را ترک میکرد و به اقامه نماز میپرداخت. اهل تهجد و نماز شب بود و در ایام فراغت بیشتر وقت خود را به راز و نیاز با خداوند میگذراند.
پیش از نماز صبح، دوستاننی که مایل بودند ، آنها بیدار میکرد تا آنان نیز از فیض نماز بهرهمند شوند. روزی از او پرسیدم: «آقای آهنجان، شما از این همه نماز خواندن خسته نمیشوید؟
راوی : همرزم شهید ( سید علی حسینی )
شهید آهنجان مسئولیت پایگاه مقاومت بسیج را بر عهده داشت و جوانان روستا را به حضور در بسیج دعوت میکرد. همواره آنان را به ولایتپذیری، اقامه نماز و شرکت در مجالس مذهبی سفارش مینمود. گاهی بچههای بسیج شیطنت میکردند و سر به سر هم میگذاشتند، اما به محض ورود شهید آهنجان، همه آرام میشدند و بعضی بیدرنگ مشغول کتابخوانی یا فعالیتهای مفید میگردیدند.
.راوی : همرزم شهید ( سید علی حسینی )
یادگار جبهه بر تن فرزند
شوهرم در جنگ شیمیایی شده بود و همراه با شهید آهنجان از جبهه بازگشتند. سه روز بعد، لباسها و کیفهایش را شستم. ناگهان دستهایم تاول زد. بلافاصله به خانهی شهید آهنجان رفتم تا دارویی برای درمان دستانم بگیرم. با تعجب پرسید: «مگر چه کار کردهای؟» گفتم: «لباسها و کیف شوهرم را شستهام.» با نگرانی گفت: «ای وای، چه کار کردهای! لباسها و کیفها شیمیایی بودهاند.»
فوراً به خانهی ما آمد، کیف و لباسهای شوهرم را برداشت و بیرون برد. همانجا به من گفت: «اگر بچهدار شوی، فرزندت هم ممکن است تاول بزند.»
وقتی پسرم به دنیا آمد، هر چند وقت یکبار بدنش تاول میزد. از درمانگاه برایش دارو میگرفتم و تا حدودی بهتر میشد. اما هنوز هم، اگر در معرض گرمای شدید قرار بگیرد، بدنش تاول میزند.
ماندگاری ایمان
شهید آهنجان نقل میکرد: هنگامی که در جبهه مشغول زدن خاکریز بودیم، ناگهان چشمم به لباس یک رزمنده افتاد که زیر خاک پنهان شده بود. فوراً از رانندهی لودر خواستم توقف کند. با کمک بچهها، آرام خاکها را کنار زدیم و با شگفتی دیدیم که پیکر شهیدی، با گذشت یک سال، هنوز با لباس رزمش سالم مانده بود
نمازی در طاقچه
شهید آهنجان نقل میکرد: در یکی از مناطق عملیاتی، مسجد مقر مورد اصابت راکت قرار گرفت. من و چند تن از همرزمان برای کمک به کسانی که زیر آوار مانده بودند، به محل حادثه رفتیم. متأسفانه همه افراد به شهادت رسیده بودند، جز یک نفر که درون طاقچهی بزرگی قرار گرفته بود. از او پرسیدم: «اینجا چه میکنی؟» گفت: «در حال نماز خواندن بودم که صدایی شنیدم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم، خودم را اینجا دیدم.»
شهید آهنجان با کمک همرزمانش پیکر شهدا را از زیر آوار بیرون آوردند. در میان آنان، پیکر شهید حسین خرگی، از همشهریان خودشان، نیز حضور داشت.
همسر شهید به نقل از خود شهید
لباس سبز آسمانی
اسدالله در جبهه بود. من همراه با برادرم برای عیادت مادرم که بیمار شده بود، به خانهی او رفتم. شب، خوابی دیدم: اسدالله لباس سبز پوشیده بود. با تعجب گفتم: «تو که هیچوقت لباس رنگی نمیپوشیدی!» لبخند زد و پرسید: «به من میاد؟» گفتم: «آره، خیلی.» گفت: «این لباس را پیامبر به من داده.»
صبح که بیدار شدم، خوابم را برای زن برادرم تعریف کردم و گفتم: «اسد شهید میشه…» این خواب تا مدتها ذهنم را مشغول کرده بود، تا اینکه چهار ماه بعد، خبر شهادتش رسید.
خدا حافطی بی نگاه
بار آخر که میخواست به جبهه برود، هنگام خداحافظی به من نگاه نکرد. صورتش را برگرداند و با صدایی آرام گفت: «اینبار به مرخصی آمدم و همدیگر را دیدیم… دیگه معلوم نیست دوباره همدیگر را ببینیم.»
آخرین باری که همسرم قصد اعزام به جبهه داشت، پسر کوچکم مهدی که آن زمان دو ساله بود، مدام دور پدرش میچرخید و رهایش نمیکرد. هر کاری کردیم تا او را آرام کنیم و از پدر جدا سازیم، موفق نشدیم. هنگام رفتن، متوجه شدیم که کفش و جورابهای همسرم ناپدید شدهاند. کفشها را با زحمت پیدا کردیم، اما چون وقت تنگ بود، جوراب نو برایش آوردم. چند روز بعد، جورابهای گمشده را پیدا کردم و تازه فهمیدیم که مهدی، با آن ذهن کودکانه و دل نگرانش، کفش و جورابهای پدر را پنهان کرده بود تا شاید مانع رفتنش شود.
شهی
برای دریافت کلیپ لطفا روی فایل زیر کلیک کنید.