وبلاگ شهید پاسدار اسدالله آهنجان

زندگی نامه - وصیت نامه - خاطرات و عکس های شهید پاسدار اسدالله آهنجان

وبلاگ شهید پاسدار اسدالله آهنجان

زندگی نامه - وصیت نامه - خاطرات و عکس های شهید پاسدار اسدالله آهنجان

وبلاگ شهید پاسدار اسدالله آهنجان

" مقام معظم رهبری " :
• امروز، به فضل همین شهادتها و به برکتخون شهدا، ملت ما، ملت سربلند و آبرومندی است و ملتها آبرو و عزت را این گونه باید پیدا کنند .

بایگانی

آخرین مطالب

خاطرات شهید اسدالله آهنجان

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۲ ب.ظ

((  احترام به سادات))

موقعی که در منطقه عملیاتی بودیم فرمانده ی ما شهید آهن جان بود ایشان به همه رزمندگان به خصوص سادات احترام خاصی می گذاشت. ما طبق معمول باید شب ها  پست می دادیم وبعد از پست اسم خود را در دفتری می نوشتیم و امضاء می کردیم، یک شب کسی مرا برای پست دادن بیدار نکرد صبح که بیدار شدم با تعجب، اسم وامضای خودم را در دفتر دیدم من چند بار گفتم که پست نداده ام و شهید آهن جان می گفت که پست داده ای. وقتی که من خیلی اصرار کردم گفت دیشب که برای بیدار کردنت آمدم هوا خیلی سرد بود دلم نیامد بیدارت کنم و خودم به جایت پست دادم.

به نقل از همرزم شهید((سیدعبدالحسن حسینی)

((بعداً غذا می خورم))

در منطقه که بودیم ایشان اول برای همه ی بچه ها غذا می گرفت و بین آنها تقسیم می کرد و هر چه اصرار می کردیم که خودت هم بیا بخورمی گفت: ((بعداً غذا می خورم)) و در بین بچه ها می گشت و اگر کسی سیر نشده بود یا غذا  نخورده بود سهمیه اش را به او می داد و خودش گرسنه می ماند.

به نقل از همرزم شهید((سید عبدالحسن حسینی)

((آخرین تماس))

خبر شهادت ایشان را همرزمان شهید به ما رساندند و گفتند که تا آخرین ساعت ایشان را مشغول پخش مواد غذایی در بین نیروهایش دیده اند. و پس از تک سنگین دشمن ایشان که در سنگر کمین بوده اند از شهادت بی سیم چی خود وشهید علی هدایتی خبر می دهند، که به یکباره صدای ایشان هم قطع می شود ودیگر نمی توانند با ایشان تماس بگیرند و احتمال می دهند که ایشان شهید شده اند.

((به نقل از همسر شهید))

((خودم تو را به مدرسه می برم))

سا ل پنجم دبستان، تجدید آوردم وشهریور نیز امتحان ندادم و مردود شدم و تصمیم به ترک تحصیل گرفتم موقعی که برادرم از سپاه برگشت اول مهر بود وقتی از تصمیم من آگاه شد پیش من آمد و گفت: که چرا به مدرسه نرفته ای ؟ من گفتم: دیگر نمی خواهم به مدرسه بروم، تازه وقت ثبت نام هم گذشته است. ایشان گفتند: که اشکالی ندارد و خودم تو را به مدرسه می برم و ثبت نامت می کنم و مرا با خودش به مدرسه برد و با مدیر صحبت کرد و بالاخره من دوباره در کلاس پنجم نشستم و نتیجه این شد که حالا معلم هستم.

((به نقل از خواهر شهید))

((احترام به مادر))

پسرم همیشه به من سر می زد. صبح ها بعد از نماز صبح وقتی که می خواست از خانه بیرون رود دوباره می آمد و می گفت: مادر چیزی لازم نداری؟ هر وقت که از سپاه یا جبهه باز می گشت حتماً اولین بار به من سر می زد و سلام می کرد، پیشم می نشست و چای می خورد و بعد به سراغ دیگران می رفت همیشه به من احترام می گذاشت و هر جا که می خواستم بروم می آمد و مرا می برد.

((به نقل از مادر شهید))

((مادر دیگر برایم نذر نکن))

وقتی که جنگ شروع شد و پسرم به جبهه رفت من خوابی دیدم و دانستم که ممکن است اتفاقی برایش بیفتد صبح که بیدار شدم متوسل به حضرت عباس شدم که فرزندم سالم برگردد و من قربانی کنم. وقتی که برگشت او را صدا زدم تا قربانی کند و او خیلی اصرار می کرد که بفهمد که چرا من نذر کرده ام و من می گفتم که خواب دیده ام و چیزهای دیگر و او می گفت نه حتما برای چیزی دیگری قربانی کرده ای و خلاصه هر بار که می رفت من نذر می کردم تا سلامت باز گردد دفعه آخر که آمد، شبی آمد و کنارم نشست و در قالب داستانی واقعی بیان کرد که چقدر عاشق شهادت است و غیر مستقیم از من خواست که برایش نذر نکنم و او این چنین گفت سر گذشت خویش که روزگاری پسری بود که به جنگ می رفت تا از وطنش دفاع کند و عاشق این بود که در این راه شهید شود اما این سعادت نصیبش نمی شد. شبی به مسجد می رفت او گریه زیادی می کرد و به درگاه خدا عرض می کرد که بار الها آیا من لیاقت شهادت را ندارم؟ در حال راز ونیاز خوابش برد در خواب دید که به او گفتند((تو لیاقت داری اما مادر نمی گذارد))وقتی که این حرف را زد دیگر دست دلم سرد شد. نتوانستم نذر کنم و گفتم خدایا این فرزند را خودت دادی من آن را به خودت سپردم. و او رفت  و به سوی آنان که دوستشان می داشت شتافت و به زیارت حضرت حق نائل آمد.

((به نقل از مادر شهید))

((بیت المال))

شهید آهن جان در حفظ اموال بیت المال بسیار کوشا بودند و هیچ وقت بیاد ندارم که کارهای شخصی خود را با اموال بیت المال انجام دهند.روزی که برادر ایشان به علت پرتاب شدن از کوه وفات کرده بودند ایشان در محل خدمت خود یعنی سپاه جم بودند، من با آنکه حامله بودم و مسافت خیلی زیاد بود برای خبردار کردن ایشان پای پیاده به سپاه رفتم وبه ایشان خبر دادم در آن زمان شهید آهن جان موتورسیکلتی در اختیار داشت که با آن کارهای سپاه را انجام می داد و هنگام برگشت به خانه آن را در سپاه می گذاشت من ازایشان تقاضا کردم که به خاطر اینکه من حامله هستم و مسافت زیاد است ومن خسته شده ام با موتور برویم اما در عین ناباوری ایشان با اینکه خبرفوت  برادرش را شنیده بود ومی خواست زود به خانه برگردد حاظر نشد که از اموال بیت المال استفاده کند وما پیاده به خانه برگشتیم.

((همسر شهید))

((من هم مثل شما))

ایشان با اینکه مشغله ی زیادی داشتند و علاوه بر آن نظر به احترامی که مردم برای ایشان قائل بودند هیچ وقت به خود اجازه نمی دادند که از حقوق خود تخطی کند و به حقوق دیگران تجاوز نماید. وقتی که به تعاونی روستا جهت گرفتن کالایی می آمدند مثل بقیه می رفتند در صف هر چه به ایشان می گفتیم که شما مشغله زیادی دارید بیایید کالایتان را زود  بگیرید تا بتوانید به کارهایتان نیز برسید، قبول نمی کرد. بعضی وقتها ایشان را می دیدیم که در صف نانوایی ایستاده و بعضی ها می آیند و توی صف می زنند اما ایشان با حوصله ی خاص صبر می کرد ند تا نوبتشان شود و نان بگیرند.

به نقل از دوتن از همشهریان شهید ((عبدالعلی نوبخت و .......))

((احترام به همه))

ایشان به همه احترام می گذاشتند و همیشه به من سلام می کردند و احوالم می پرسیدند. کوچک و بزرگ، فقیر وغنی، مرد و زن برایشان فرقی نداشت، شهید آهن جان بعدها که موتورسیکلتی برای خودش خریده بود اول مرا به خانه ام می برد سپس به خانه خودش می رفت و بسیار با مهربانی و صبر وحوصله با همه برخورد می کرد.

به نقل از نگهبان سپاه ((جناب آقای یوسفی))

 

 

۹۸/۰۵/۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
علی جوهر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی